کد مطلب:125583 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:272

حسن چشم و چراغ دین
حوادث آتش و، ما خار و، غم دود و، سرابی در

از آن روزم سیه، دل تیره، لب خشك است و مژگان تر



چه باشد زیر گردون، جز بلا و سوز و رنج و غم

به مجمر چیست، جز نارو شرار و دود و خاكستر؟



چه امنیت؟ چه جمعیت؟چه آسایش؟ چه آرامش؟

در این غوغا، در این شورش، به این بالین، به این بستر؟



در این میدان، در این زندان، در این ویران، در این طوفان

مباش ایمن، مجو راحت، مشو ساكن، مكن لنگر



سرورش را، حضورش را، امیدش را، غرورش را

بران از دل، بده از كف، بكن از جان، بنه از سر



دروغش را، فسونش را، عطایش را، بقایش را

مدان صادق، مخوان واقع، مشو طامع، مكن باور



نمی استد، نمی ماند، نمی پاید، نمی سازد

به كف سیمش، به لب جامش، به سر تاجش، به تن زیور



شد از تاج و، شد از تخت و، شد از دنیا، شد از دلها

چه جمشید و چه كیخسرو، چه دارا و چه اسكندر





[ صفحه 200]





سر كویش، تف عشقش، غم مالش، گل داغش

مكن منزل، مزن بر جان، منه بر دل، مزن بر سر



بر اثبات فنایش، نزد عقل و هوش و چشم و دل

قضا منشی ست، ریحان خط و، گل مهر و چمن محضر



چه می جویی، چه می بویی، چه می بینی، چه می چینی

ز تاكش مل، ز خاكش گل، ز نخلش شهد و نخلش بر؟



ز دامانش، ز احسانش، ز بستانش، ز فرمانش

بكش دست و، بكش دامن، بكش پا و بكش هم سر



از این غداره ی مكاره ی خون خواره ی رهزن

مخور بازی، مباش ایمن، مكن طغیان، مشو كافر



مكن خدمت، مبر فرمان منه گردن، مشو رامش

مشو بنده، تویی خواجه، چه گردی زن، تویی شوهر



شد از بس سیل و میلش تند و تلخ و مست و ویران كن

بود از بس هوایش، درد و رنج و خبط و شورآور،



اساس شوق و ذوق و دین و دل در وی نگیرد پا

كلاه ترك و فقر و زهد و تقوی زو نگیرد سر



در این پرشور و شر وادی، در این بی بام و در منزل

به مأوایی، پناهی، مأمنی، كهفی، نی ام رهبر



مگر درگاه شاهی، كابر و برق و مهر و مه باشد

ز ربط دست و تیغ و روی و رای او، جهان پرور



حسن، جان و دل و چشم و چراغ دین، كه هست او را

شریعت ره، هدی رهبر، فلك درگه، ملك عسكر



غلام او را یقین و زهد و علم و دین، چو جدش را

ز جان مقداد و پس سلمان و پس عمار و پس بوذر





[ صفحه 201]





گه رفتار و گفتار و عروج و رزم باشد او

به یم موسی، به دم عیسی، به چرخ احمد، به صف حیدر



دم شمشیر جانگیر جهانگیرش، به كر و فر

دم مرگ و دم صبح و دم صرصر، دم اژدر



ز رنگینی و سنگینی و آب و تاب، تیغ او

رگ لعل و رگ كوه و رگ ابر و ورگ آذر



از او قایم، از او دایم، از او هالك، از او ناجی

صف طاعت، صف یاران، صف اعدا، صف محشر



ز شرم روی و قدر و علم و مجد او عرق ریزد

چمن از ژاله، كوه از لاله، بحر از در، فلك ز اختر



روان او، جنان او، زبان او، بیان او

به حق عاشق، به حق واثق، به حق ناطق، به حق رهبر



به راه او، به پای او، ز خشم او، ز چشم او

سپهر استاده، خاك افتاده، آتش خشك و دریا تر



شه است او، سروری و برتری و دین و علم او را

یكی تاج و یكی تخت و یكی ملك و یكی لشكر



ز شاگردیش، ذكر و فكر و علم و عقل می گردد

سخن در لب، نفس در تن، هوس در دل، هوی در سر



ندارد پیش سوز وناله و تسبیح و سیمایش

ضیا شمع و صفا آب و بها در و فروغ اختر



به یاد روزه و شب خیزی و سوز و گداز او

كشد روز و شب و خورشید و مه را آسمان در بر



به خود لرزد، به خود پیچد، به خود نازد، به خود بالد

ز بذلش جان، ز تركش كان، ز اشكش در، ز نامش زر





[ صفحه 202]





كند پر دوستان را، پند و امر و مهر و جود او

سر از عقل و تن از طاعت، دل از ایمان، كف از گوهر



تهی سازد عدو را نام و یاد و حمله و تیغش

ز فكرت سر، ز قوت پا، ز غیرت دل، ز جان پیكر



حدید است و شدید از بس كه نور و صیت فضل او

حسودش را از آن گردید چشم و گوش، كور و كر



بود بدگوی و بدبین و حسود و بدسگالش را

به تن درد و به جان مرگ و به سر تیغ و به دل خنجر



به جای رنگ و صوت و لاف و نخوت باد خصمش را

خدو بر رخ، رسن در حلق و جان بر لب، اجل بر سر



به وصف جنت آن روی و خوی و گفتگو، گردد

درون فردوس و دل چشمه، نفس جو، مدح او كوثر



ز شرح قهر و خشم و مهر و لطف او شود كس را

دهان مجمر، زبان آذر، نفس عنبر، سخن شكر



بود از حیرت احسان و جود و حرب و ضرب او

كه آب استاده در یاقوت و لعل و دشنه و خنجر



قلم از وصف جود و علم و خلق و لطف او دارد

در افشانی، سخندانی، لب خندان، دماغ تر



طریقش را، حریمش را، ضریحش را، مدیحش را

روم با سر، فتم بر در، كشم در بر، كنم از بر



هوایش، درگهش، لطفش، غمش داریم، گر نبود

سر و سامان و خان و مان و ملك و مال و سیم و زر



چه غم در چا رجا، با ذكر و فكر و طاعت و مدحش

دم مرگ و لب گور و، دل خاك و صف محشر؟





[ صفحه 203]





ز فیض مدحت آن شه، چو ابر و باد و مهر و مه

رسیده صیت گفتارم، به شرق و غرب و بحر و بر



دعا سر كن، كه وصف و نعت و تعریف و ثنای او

نگنجد در زبان و در بیان و نسخه و دفتر



نگیرد پیش عزوشان و قدر و مجدش از حیرت

زبانم حرف و كلكم شق، مدادم مد، ورق مسطر



بود تا شمع و گل، آن محفل و این باغ را زینت،

شود تا لعل و در، آن خاتم و این تاج را زیور،



چو شمع و گل، چو لعل و در، همیشه دوستانش را

بود نور و صفا، قدر و بها، هر لحظه افزون تر





[ صفحه 204]